روزی شیطان نشسته بر بساط صبحانه و آرام آرام لقمه بر میداشت و میخورد
-از او پرسیدم :
ظهر شده، تو هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای ؟
انسان ها نصف روز خود را بی تو گذرانده اند !
-شیطان با پوز خندی گفت :
قبل از فرا رسیدن زمان بازنشستگی من خود دست به بازنشسته کردن خود زده ام.
گفتم :
چه شده ، به راه عدل و انصاف برگشته ای یا سنگ بندگی خدا را به سینه ات می زنی ؟
شیطان گفت :
همانطور که میبینی من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم.
دیدم انسانها، آنچه را که من شبانه به ده ها وسوسه ی پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه ی آشکارا انجام میدهند.
به نظر تو آیا این انسان ها به شیطان نیاز دارند ؟
از پاسخ دادن شرمم گرفت و شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب آرام گفت :
آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن ، هرگز نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا برود.
اگر میدانستم در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که :
همانا تو خود پدر منی !
|